راز آن هفت عبای عربی
تاریخ انتشار: ۴ مهر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۷۵۷۶۳۱
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: از خیابان شیرازی دنبالشان راه افتادم. عاقلهمردی بود با دشداشهی سفید و چفیهی کوفی که دور و برش تا چشم کار میکرد زن و بچه بود! میدانستم این پاهای عراقی هر کجای مشهد هم که بروند، مقصد آخرشان صحن غدیر است. اصلا آنجا را خانه خودشان میدانند و برایشان حکم آب و گل دارد. حق هم دارند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
نزدیکیهای ورودی، زن آنقدر صدایش زد که متوجه شدم اسم مرد، ابو جواد است. خوب که نگاه کردم دیدم یک پسربچهی تقریبا سه ساله با شلوارک لی و موهای بور و سیخ سیخی، بین جمع دخترهایش ورجه وورجه میکرد که اصلا به محاسن جو گندمی مرد نمیآمد در این سن و سال پدرش باشد. زن مرتب به دخترهایش تذکر میداد آرامتر باشند و دست جوادش را توی دست مرد گذاشته بود تا از قسمت مردانه تفتیش بدنی شود. ذوقزده بود از اینکه میدید دو تا مرد دارد و این را خیلی خوب میشد از چشمهای نمدارش خواند.
خندههای نمکی
ابو جواد و جواد که رفتند آنطرف، من هم همراه ام جواد و دخترانش که بیشتر از پنج تا بودند آمدیم قسمت خواهران. آنقدر ذوق و شوق داشتند که حرم را با خندههای نمکیشان روی سرشان گذاشتند. مانتو عبایهای بلند حریرِ مشکی و سورمهای با کتونیهای سفید و صورتی پوشیده بودند و از در و دیوار و عالم و آدم عکس میگرفتند. باز هم چیزی نگفتم و فقط دنبالشان راه افتادم اما وقتی روی قالیهای سه در چهار حرم و پایین صحن غدیر نشستند، بستهی نبات تبرکی را از کیفم درآوردم و بالای سر ام جواد ایستادم: «قابلدار نیست عزیزم. تبرکیِ امام رضاست.»
نیمخیز نشست: «تو عراقی هستی؟» دخترهایش با تعجب وراندازم کردند و با انگشت به هم نشانم دادند. بینشان نشستم و کارت خبرنگاری که از گردنم آویزان بود را نشانشان دادم: «خبرنگار حرمم. ایرانیام. عربِ ایرانی» ام جواد به لهجهی شیرین بَصراوی قربان صدقهام رفت و به دخترهایش گفت بیشتر برایم جا باز کنند.
همین یک پسر؟
دخترِ بزرگتر، نورالزهرا، شانزده ساله بود. به قول خودشان، «ادبی» میخواند. در عراق به رشتهی علوم انسانی میگویند ادبی. میگفت دلش میخواهد برای ادامه تحصیل بیاید مشهد و اینجا ادبیات فرانسه بخوانَد. ام جواد هم برای همهمان لقمهی نان و حلوا میگرفت و بلند بلند در آمینِ دعای دختر بزرگش میگفت: «انشالله»
اسم بقیه دخترها را هم پرسیدم. با نورالزهرا میشدند شش تا اما آنقدر همهشان شبیه هم بودند که آخر نفهمیدم کدامشان نورالایمان است و کدامشان نورالهدی و کدامشان، بگذریم. ام جواد دو تا لقمه هم برای ابو جواد و جوادش گرفت و دست کوچکترین دخترش، نورالرحمه داد تا برایشان ببرد. چشم گرداندم و گفتم: «همین یه پسر رو دارین؟» خندید: «هدیهی امام رضاست؛ مثل این نباتهای متبرکی که دادی! زندگیمون رو شیرین کرد.»
داغ برادر
جواد و نورالرحمه افسار دریده دنبال هم میدویدند و لقمهها توی دستشان بود. ابو جواد هم نگران پشت سرشان راه میرفت که خدای ناکرده زمین نخورند. ام جواد نگاهی به مردش انداخت و یک لقمهی دیگر برایم گرفت: «نبین اینجوری تمام موهاش سفید شده. داغ برادر پیرش کرد. برادرشوهرم معلم بود. صبح که داشت میرفت مدرسه یه ماشین به ماشینش کوبید و به رحمت خدا رفت. میدونی که، توی عراق خیلی بد رانندگی میکنیم.»
با خنده گفتم: «اونقدر بد که آدم هزار بار تشهد میخونه قبل از رسیدن به مقصد» دخترها خندیدند و برای برادرشان دست تکان دادند. نورالزهرا هم بلند شد تا چند تا عکس یادگاری از شیطنتش بگیرد. چرخیدم طرف ام جواد و گفتم: «حالا چی شد اسم این گل پسر شد جواد؟»
یکهو اشک توی چشمهایش گلوله شد و دستش را به نشان ادب و برای عرض ارادت به امام رضا (ع) روی سرش گذاشت و سرش را روی سینه خم کرد. آداب قشنگیست و عراقیها همیشه اینطور به امام سلام میدهند. و گفت: «نورالرحمه که به دنیا اومد دیگه ناامید شدم. گفتم این شیشمیه. باورم شد که داشتن یه پسر تو تقدیر من و ابوجواد نیست. اوضاع عراق رو که میدونی. نه همیشه خوبه و نه همیشه بد اما بعد از ما تکلیف این شیش تا دختر چی میشد؟ ابوجواد دلش پسر میخواست. میمُرد برای دختراش اما پسر هم نعمته دیگه. تا اینکه یه روز یه زن ایرانی رو تو حرم سیدالشهدا (ع) دیدم.
اون روز خیلی آشوب بودم. نورالرحمه تازه چهار ماههاش شده بود. زن، مشهدی بود. سن و سالی ازش گذشته بود. یه مشت شیرینیهای گرد سفید از جیبش درآورد و توی دستم گذاشت.»
انشالله جواد!
ته آجیل مشکلگشایی که توی جیبم بود چند دانه نُقل مانده بود. درآوردم و نشانش دادم: «اینجوری بودن؟» با خوشحالی نقلها را از دستم گرفت: «آره. آره. همینجوری. روز عجیبی بود. انگار خدا فرستاده بودش. نه اون بنده خدا عربی بلد بود و نه من فارسی. دخترم رو توی بغلش گذاشتم و با دست، شش تا انگشتم رو بالا گرفتم که یعنی شیشمیه. شیرینیها رو توی دهنم گذاشت و با عربی دست و پا شکسته گفت: «امام رضا، حاجت. حاجت. انشالله ولد. انشالله جواد!»
چشمهای ام جواد شکفت: «با خودم گفتم چرا درِ خونهی امام رضا (ع) نرفتم تا حالا؟ سریع برگشتم خونه. ابو جواد تازه از سر کار برگشته بود. گفتم باید برم مشهد. یادمه با تعجب نگاهم کرد. زمستون بود. اما با دخترا اومدیم و نذر کردیم اگه هفتمی پسر شد اسمش رو مثل اون حرفی که زن مشهدی بهم زد بذاریم جواد.»
ابو جواد، نورالرحمه و جواد را روی شانههای پهنش گذاشته بود و آنها را توی صحن غدیر میچرخاند. ام جواد یااللهی گفت تا برای زیارت آماده شوند اما کفشهایشان را نپوشیدند! دستش را گرفتم: «بدون کفش میخواین برین زیارت؟ خیلی راهه» نورالزهرا جای مادرش جوابم را داد: «ما نذر کردیم. به خاطر جواد. که هر سال با دنبالهی عبامون از صحن غدیر تا بابالجواد رو جارو بکشیم!» ام جواد سر تکان داد: «آمادهاید دخترا؟» دخترها راه افتادند و جواد جلوترشان. دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
پایان پیام/ی
منبع: فارس
کلیدواژه: عبای عربی دشداشه صحن غدیر ان شالله صحن غدیر ابو جواد ام جواد
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۷۵۷۶۳۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
قصه یک عشق در تمرین استقلال
تمرین روز سه شنبه استقلال یک میهمان ویژه داشت. جوان معلولی که با دستهایش فوتبال بازی میکند و در روزهای گذشته ویدیویی از وی در فضای مجازی باز نشر پیدا کرده بود، در محل تمرین استقلال حاضر شد.
به گزارش ایسنا، به نقل از خبرآنلاین، محمدجواد نصیرمقدم که فیلم فوتبال بازی کردنش بازخورد زیادی داشت، در حوالی غرب تهران رویایش رنگ واقعیت گرفت تا لحظات شادی را پشت سر بگذارد. او اعلام کرده بود استقلالی است و آرزو دارد روزی در محل تمرین تیم محبوبش حاضر شود. این آرزو امروز محقق شد و جواد نکونام سرمربی استقلال از وی دعوت کرد تا میهمان تمرین تیمش باشد. این جوان علاوه بر دیدار با مربیان و بازیکنان استقلال، به تماشای تمرین نشست و در پایان هم کنار بازیکنان فوتبال بازی کرد. همچنین جواد نکونام لباس استقلال را به این هوادار هدیه داد. به همین بهانه گفت و گوی کوتاهی با محمد جواد داشتیم که در ادامه آن را میخوانیم؛
*از تجربه حضور در تمرین استقلال برایمان بگو؟ جو تمرین چطور بود؟
من روز سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ در این روز فراموش نشدنی به کمپ اسطوره ناصر حجازی رفتم و تمرین تیم محبوبم را از نزدیک دیدم. همه چیز عالی بود، برخورد بازیکنان و مربی بامرام تیم آقای جواد نکونام با من بسیار گرم و صمیمی بود و در آخر هدیه زیبایی نیز از ایشان دریافت کردم. از تمام عوامل و کادر فنی استقلال و بازیکنان تیم به خاطر برخوردی که با من داشتند تشکر می کنم.
*اصلا چطور به تمرین تیم دعوت شدی؟ چه کسی با شما هماهنگ کرد؟
پس از مصاحبهای که با تی وی پلاس داشتم و از علاقهام به حضور در تمرین تیم استقلال گفته بودم. عوامل تی وی پلاس و مخصوصا آقای شاهان شکیبا زحمت این کار را کشیدند و هماهنگی لازم را انجام دادند تا من در تمرین تیم محبوبم حضور پیدا کنم و خدارو شکر این اتفاق رخ داد.
*برخورد جواد نکونام با تو چطور بود؟
از برخورد آقای نکونام سرمربی محترم استقلال بسیار لذت بردم. آقای نکونام رفتار بسیار محترمانه ای با من داشت و بابت هدیهای که به من دادند بسیار سپاسگزارم.
*پس حسابی استقلالی هستی؟
بله من از بچگی طرفدار استقلال هستم و تمام بازی های این تیم را دنبال میکنم.
*در فوتبال خارج چه تیمی را دنبال میکنی؟
در فوتبال خارج من طرفدار سر سخت رئال مادرید هستم.
*پس طرفدار رونالدو هم باید باشی؟
بله قطعا بین مسی و رونالدو، من رونالدو را انتخاب خواهم کرد.
انتهای پیام